رستا جانرستا جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

رستای دنیای ما

یک ماه و یک روز

ا ز اومدنت یک ماه و یک روز گذشت... یک ماهه که عطر تنت رو حس میکنم و زندگی دوباره جاری میشه تو رگهام. بودن تو و یسنا در کنار بابای مهربونتون بهترین انگیزه من برای قوی تر بودنه.  این یک ماه رو با استرس رفلاکست سر کردیم و با هر قطره شیری که مانع نفسهات میشد تنمون لرزید...خداروشکر که توی نازنین یادگرفتی چطور تلاش کنی برای رهایی ازین وضع.  الان دیگه با چشم دنبالمون میکنی و گهگداری خنده ای تحویلمون میدی و این یعنی که داری یاد میگیری ارتباط برقرار کنی چشم بادومی کله گردویی من. یک ماهگیت مبارک نفس ...
1 شهريور 1395

آمد از راه رسید

پنج شنبه ۳۱تیرماه ساعت ۹:۱۵ چشمهای ناز و کوچولوت رو به این دنیا باز کردی. لحظه در آغوش کشیدنت اونقدر شیرین و لذت بخش بود که با هیچ کلمه ای قابل وصف نیست .... رستای دنیای ما خوش اومدی نازنینم
30 مرداد 1395

لحظه دیدار نزدیک است

امشب آخرین شب همراهی من و تو باهمه...آخرین شبی که کش و قوسهای بدنت رو ,لگد پرونیات رو از زیر لایه های شکمم حس میکنم... دیگه حسابی جات تنگ شده و هراز گاهی با تکون نخوردنات دلم رو بدجوری میلرزونی.  لحظه دیدارمون نزدیکه خیلی خیلی نزدیکه ....  
30 تير 1395

قدم به قدم پیش به سوی آمدنت

 چیزی نمونده تا در آغوش گرفتنت. با همه سختیهای این روزای آخر  موقع خوابیدن و بلند شدن  میدونم دلم برای این روزها تنگ میشه. دلم برای لگدهای سفت و محکمت تنگ میشه....میدونم جات دیگه خیلی تنگ شده و این رو از حالتهای بدنت میفهمم  ولی صبر کن و به وقتش بیا نازگلکم. دوستت دارم ..
20 تير 1395

شمارش معکوس

دیگه داریم به لحظه ورودت نزدیک و نزدیکتر میشیم. هیجان و استرس شیرینی همراهیم میکنه لحظه به لحظه که هم نگرانم میکنه و هم خوشحال. ورود یه عضو کوچولو که الان با ضربه های محکم و گاه و بیگاهش  به شکم  من خودنمایی میکنه چقدر میتونه زندگیمون رو تحت تأثیر بذاره!!؟؟؟  یواش یواش داریم مقدمات ورودت رو آماده میکنیم. دونه دونه وسایلت رو با کمک خواهری و سلیقه اون انتخاب کردیم و آماده ورودت شدیم... امروز کارای نهایی انجام میشه . تو فقط خوب رشد کن و به موقع بیا جان مادر!
11 تير 1395

دوماه انتظار

فقط دوماه دیگه مونده تا در آغوش کشیدنت رستای من... هر روز توی ذهنم تصور میکنم که چشمات چه شکلیه؟صورتت گرده یا کشیده؟بابایی که میگه شبیه خواهری میشی ولی من میگم نیستی... نمیدونم شایدم باشی .... 
2 خرداد 1395

ماهی کوچولوی من

هنوز نیومده من رو معطل خودت کردی جان  مادر. دیروز چنان تکون میخوردی که کاملا ملموس بود و میشد ازروی لباس حرکاتت رو دید میخواستم فیلم بگیرم برای خواهری و بابایی ولی تا دوربین رو سمتت میچرخوندم آروم میشدی. اینقدر محو تماشای حرکاتت بودم که یادم رفت زیر ماهیتابه رو روشن کردم و غذام سوخت....
17 فروردين 1395

نوروز زیبای ۹۵

با وجود تو که دیگه اینروزها به سرعت داری خودت رو نشون میدی و بزرگ.میشی امسالمون رنگ و بوی دیگه ای داشت نازنینم. به یمن وجودت مامانی بدجور از هیکل افتاده نازنینم با همه رعایتهایی که میکنم ولی خوب اشکال نداره بعدها با بدوبدو دنبالت همه اش برمیگرده به حال اول. اینروزها با تکونهای گاه و بیگاهت دلم برات غنج میره که چه شکلی هستی و اون تو داری چکار میکنی... الان پاهات بود که خورد به شکمم یا دستهای نازنینت. !! حسابی قوی شو برای ورود به دنیای آدم بزرگها ...
10 فروردين 1395

دختر بی همتای من

روزهای اسفندیمون رو با مزه مزه کردن دختر دار شدن دوباره مون گذروندیم و چقدر شیرین شدیم از حلاوت وجود چند سانتی تو!و بیشتر از همه خواهری که انگار همه دنیارو به پاش ریختی وقتی فهمید که داره صاحب یه خواهر کوچولوی ناز میشه ....
8 فروردين 1395

63 میلیمتری!!

امروز صبح دوباره دیدمت ۶۳میلیمتری من!! میبینی چقدر کوچولویی ... نمیدونم چرا حس کردم پسری !!ولی مگه فرقی هم میکنه ۶سانتی من !! 
26 دی 1394